آسمانی ست رو به چشمانم :
بنشینی میانِ چند واژه ی ِ بی خواب و به اندازه ی یک چهارم ِ یک نیم روز دست بر سر صبح بکشی ،
یک نیم فاصله بین هجای ِ حروفت فرق بگذاری و کلمه را پررنگ کنی .
بنشینی میان ِ شهری به خواب رفته و منتظر باشی خورشید بیاید و تو به آن سلام کنی
و ببینی که نور چه طور از هر شکافی بر تن ِ شهر می ریزد و تو در بیداری شهر تنت بوی ِ طلوع بدهد ؛ بوی توّلد ِ یک روز !
+ شعر نداریم ! باید خودم را از زندگی ِ بعضیها پاک کنم.
+ این پست صرفا اعلام حضوری بود در این مجازستان !
خواستیم بگیم عاقا ما هستیم ، همچنان به کوری چشم دشمن استوار!
نظرات شما عزیزان: